شب عجیبی داشت. پر از افکار درهم و احساسات پیچیده و البته، کتابی عجیب. سعی میکرد فکرهایی که نمیخواهد را با تکان دادن سرش بیرون کند که خوابش برد. تکان دادن هیستیریک سرش زیر نور رعدوبرقی که هر چند دقیقه یک بار اتاق را روشن میکرد، شبیه صحنهای از فیلمهای ترسناک شده بود. انگار که تشنج کرده بود و فقط یک موسیقی مخوف و صدای جیغ در پسزمینه را کم داشت. سر خودش داد میزد که نباید فکر کنی و صدایی جواب میداد "اما چرا؟ من میخوام فکر کنم!".
اما بالاخره خوابش برد. خواب عجیبی دید که وقتی بیدار شد، نفهمید رویا بوده یا کابوس. چیز زیادی یادش نبود، فقط خون و خون و سرما و چیزهای تیز.
سر سفره مثل هر روز خوابالود نبود. غذایش را میجوید و سعی میکرد خوابش را به یاد بیاورد اما فایدهای نداشت. نگاهی به انگشت وسطش انداخت که کنار ناخنش خونی بود. نفهمید چه شد که طعم غذا در دهانش با طعم خون مخلوط شد. مسئلهی خون همین بود، دیدنش توی فیلم، کتاب یا واقعیت، یا حتی شنیدن اسمش برای حس کردن بو و مزه کردن طعمش کافی بود.
دراز کشید که بخوابد. خیلی خسته بود اما خوابش نمیبرد. باید صبح زود بیدار میشد که به کارهایش برسد، اما خودش هم میدانست این یکی دیگر از دروغهاییست که به خودش میگوید؛ بیدار شدن صبح زود.